Posts

چرا امیدوار نماندم

مدارا، تکثرگرایی، آزادی خواهی- به معنای عام آن- و هر ارزش دنیای امروزین که اساس و پایه‌ی تشکیل جوامع مدرن و حکومت های دموکرات و سکولار است، از مسیرهایی در غرب عبور کرده که بدون عبور از آن مسیرها، دستیابی به آن‌چه امروز برای دنیای مدرن بدیهی است و در دسترس، غیر ممکن می‌نماید. نگاهی به چند قرن گذشته‌ی غرب نشان می‌دهد آن‌ها نخست درگیر کلاسیسیسم بودند. کلاسیسیسم چه می‌گفت؟ عصاره‌‌ی آموزه‌های آن عصر این بود که: قواعدی آسمانی و کلی در قالب دین وجود دارند که قادرند در هر زمان و هر مکان، انسان را به رستگاری و حیات شایسته برسانند. این قواعد تغییرناپذیرند و از سوی شعور برتر- خدا- برای انسان تبیین و تنظیم شده‌اند. عصر روشنگری با شورش علیه کلاسیسیسم از راه می‌رسد با این پیام که: قواعدی عقلی و کلی در قالب علم وجود دارند که قادرند در هر زمان و هر مکان، انسان را به رستگاری و حیات شایسته برسانند. این قواعد تغییر ناپذیرند و عقل سلیم و هر انسانی که بتواند به پختگی لازم از طریق آموزش علوم دست یابد، قادر خواهد بود آن‌ها را کشف کند و چون همه این امکان را ندارند، پیروی از اهل علم لازم است. در حقیقت پیام ...

زیر پوست جامعه

تحلیل‌گر ارشد سازمان سیا و مسئول تخلیه‌ی اطلاعاتی صدام می‌گوید: « ما درک محدودی داشتیم از این که نگاه صدام به جهان چگونه است و او چگونه جریان‌های پنهان سیاسی در عراق را زیر خاکستر نگه داشته است. این خلاء سرانجام در دوران جنگ -و متعاقب آن اشغال عراق- مرتبا به سراغ ایالات متحده آمد. در‌واقع، فقدان درک ما نقیصه‌ای جدی را در سیاست خارجی آمریکا نشان داد که ما را از زمان تاسیس کشورمان دچار مشکل کرده است. ایالات متحده معمولا کورکورانه به تهدیدها واکنش نشان می‌دهد، چه در مواجهه با کمونیسم چه در رویارویی با یک پهلوان عرب، بدون آن‌که در عمل مزیت‌های تعامل و واقع بینی را ارزیابی کند. به نظر می‌رسد رهبران ما قادر نیستند از زاویه‌‌ی دید رهبران خارجی، به ویژه اقتدارگرایان، قضایا را تجزیه و تحلیل کنند.»* آن‌چه جان نیکسون درباره‌ی آمریکا گفته، در مورد ایران نیز صادق به نظر می‌رسد. جامعه‌ی ما همین طور با حکومت پهلوی روبرو شد، حتی روشنفکران ما همین طور کورکورانه از رفتن قاجار و آمدن رضاشاه هیجان زده شدند و ... مسأله این نیست که قاجار یا پهلوی نباید می‌رفت. قاجار، پهلوی، صدام، قذافی و ... باید می‌رفتند...

هنر نمی‌خرد ایّام ...

سال‌های نوجوانی بود و معدود برنامه‌های تلویزیونی که دو شبکه بیش‌تر نداشت. آن دو شبکه هم ۲۴ ساعته نبودند و از ظهر تا حوالی ۱۲ شب برنامه داشتند و باقی ساعات برفک پخش می‌شد. در عالم بچگی به آن برفک‌ها می‌گفتیم جنگ مورچه‌ها! همین برنامه‌های محدود و معدود باعث می‌شد فرصت انتخابی برای گزینش مناسب سن و سال نداشته باشیم و هرچه پخش می‌شد می‌دیدیم. غالب اوقات این «هرچیزی دیدن» نتیجه‌ای جز تلف کردن وقت نداشت و حتی حیف پول برق! اما سریال‌هایی هم پخش می‌شد که مسیر زندگی آدم‌هایی مثل من را تغییر می‌داد. یکی از آن‌ها، سریال‌ تلویزیونی هزاردستان بود. در یکی از قسمت‌های آغازین سریال، مفتش شش انگشتی به دستور هزاردستان- خان مظفر- به خانه‌ی رضا خوشنویس و همسرش در مشهد رفت. مفتش، رضا خوشنویسی که پیر شده بود و همسری که فداکارانه در کنارش بود را در اتاقی حبس کرد. گفتگوی این پیرمرد و پیرزن، به خصوص حرف‌های رضا خوشنویس، هنوز هم بعد از حدود ۳۰ سال از یاد من نمی‌رود. البته با کمی تقلب، چون هر وقت که حس کردم در حال کمرنگ شدن است به تماشای دوباره‌اش نشسته‌ام. رضا خوشنویس نمی‌دانست مفتش برای چه به خانه‌ی او ...

آغازین

ناگزیرِ بودنیم تا روزی که بانگ رحیل رسد و زنده به رسم زندگی مایحتاجی دارد که یکی از آن‌ها- دست‌کم مرا- نوشتن است. چونان دیوانه‌ای که ازدارالمجانین به رضایت شخصی و نه توصیه‌ی طبیب ترخیص شده باشد، در روزگاری که کمتر کسی به این رسانه روی می‌آورد، پس از سال‌ها به این‌جا بازگشتم. شرِّ مجانینِ پر آزار دنیاهای مجازی دیگر، سبب شد عطای دیدار دلنشین طبیبان، پرستاران و حبیبان آن دارالمجانین را -با حسرت و اندوه اما دلخوش به نوشیدن جرعه‌ای آرامش - به لقای‌شان بخشیده و با دلی که هماره تنگ آنان خواهد ماند، در این میانه‌ی امن‌تر، ساکن شوم. اقتضای این کوچه از مجازآباد و انتخاب من، روی آوردن به لحنی و کلامی متفاوت در نگارش است وگرنه همانم که بودم. روز پانزدهم اردیبهشت ترجمه‌ی اولیس را که مدتی در مرحله‌ی ویراست پایانی متوقف مانده بود، از این طریق منتشر خواهم کرد و پیش و پس آن زمان، هرگاه مجالی و فرصتی دست دهد، قلم رنجه می‌کنم به سیاه مشق‌هایی که اگر به کار کسی نیاید، اقلِ ممکن، برای نگارنده تسکینی باشد و تمرینی هم. در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند