هنر نمیخرد ایّام ...
سالهای نوجوانی بود و معدود برنامههای تلویزیونی که دو شبکه بیشتر نداشت. آن دو شبکه هم ۲۴ ساعته نبودند و از ظهر تا حوالی ۱۲ شب برنامه داشتند و باقی ساعات برفک پخش میشد. در عالم بچگی به آن برفکها میگفتیم جنگ مورچهها!
همین برنامههای محدود و معدود باعث میشد فرصت انتخابی برای گزینش مناسب سن و سال نداشته باشیم و هرچه پخش میشد میدیدیم. غالب اوقات این «هرچیزی دیدن» نتیجهای جز تلف کردن وقت نداشت و حتی حیف پول برق!
اما سریالهایی هم پخش میشد که مسیر زندگی آدمهایی مثل من را تغییر میداد. یکی از آنها، سریال تلویزیونی هزاردستان بود.
در یکی از قسمتهای آغازین سریال، مفتش شش انگشتی به دستور هزاردستان- خان مظفر- به خانهی رضا خوشنویس و همسرش در مشهد رفت. مفتش، رضا خوشنویسی که پیر شده بود و همسری که فداکارانه در کنارش بود را در اتاقی حبس کرد. گفتگوی این پیرمرد و پیرزن، به خصوص حرفهای رضا خوشنویس، هنوز هم بعد از حدود ۳۰ سال از یاد من نمیرود. البته با کمی تقلب، چون هر وقت که حس کردم در حال کمرنگ شدن است به تماشای دوبارهاش نشستهام.
رضا خوشنویس نمیدانست مفتش برای چه به خانهی او آمده، نمیدانست چرا بازداشت شده، او سالها بود که در آن خانه، دور از هیاهو و در کنار همسرش به خطاطی مشغول بود و از توحشی که جامعه را دچار کرده بود - و حتی از خشونتی که روزگاری در خود داشت- فاصله گرفته بود.
این جای قصه مربوط به دوران عزل رضاشاه و اوایل سلطنت محمد رضا شاه بود. خوشنویس احتمالات را که بررسی میکرد به چیزی جز هنرش نمیرسد. حتی گفت: نکند این پسر(محمدرضا) که جای پدرش نشسته، خطاطی را قدغن کرده!
او گناهی در خود جز این که سرش به کار خودش بود نمیدید و میخواند:
هنر نمیخرد ایام، غیر از اینم نیست
کجا روم به تجارت؟ بدین کساد متاع؟
آن شب، تا پایان سریال مدام همین بیت را زمزمه میکردم و به محض پخش تیتراژ پایانی، سراغ دیوان حافظ رفتم و حافظ خوانی. چه حظی داشت، حظ ناب.
قصهی آن روزهای خوشنویس قصهی امروز نسل ما هم هست. فارغ از بی هنری امثال من، قصه همان است. ما از دل هزار بحران و بدبختی و مصیبت، از دل جنگ و خونریزی و کشتار، از وسط موشک باران و تشییع، از میانهی اعدامها، از وسط وحشت کمیته و لباس شخصیها و ... رسیدیم به اینجا که هیچ چیزی جز دوست داشتن همدیگر، جز رحم کردن به هم، جز مهربان بودن با هم، جز گذشت و صبوری نسبت به هم، نمیتواند ما را برای عبور از این همه بلا و به پایان رساندن عصر دیکتاتوری در ایران یاری برساند.
ناگهان اما رسیدیم به نسلی بعد از خود که آن دوران و عصر را ندیده و «بخشی از آن» از یکسو خیال میکند با صرف اراده و کمی شلوغکاری میشود دیو دیکتاتوری را شکست داد و از سوی دیگر کیمیای محبت را اصلا درک نکرده و سرتا پا خشونت و توحش است.
این بخش از نسل جدید به سبب در اختیار داشتن ابزار و وسایل مدرن، بیش از نسلهای قبل خود را محور جهان میداند و خیال میکند هرچه او درست میداند درست است و هر چه او خطا میانگارد خطاست.
راه حل این معضل بزرگ را نمیدانم ولی این را میدانم که نسل من تنهاست. نسل من ناچار است( یا ناچار خواهد شد) از توحش دیکتاتور و توحش این بخش از نسل جدید همزمان بگریزد و در کنجی به زندگی خود بپردازد که این دو طیف یکی از دیگری خطرناکتر است.
دوران دیکتاتوری دیر یا زود پایان خواهد یافت اما فردای بدون دیکتاتور با اینان روزهای روشنی نخواهد بود. هرچند تاریکی فردا، سیاهی امروز را موجه نمیکند ولی هم باید دیکتاتوری برچیده شود و هم بوی انسانیت به دماغ این جماعت بخورد تا فردایی بهتر در انتظار ما باشد.
همین برنامههای محدود و معدود باعث میشد فرصت انتخابی برای گزینش مناسب سن و سال نداشته باشیم و هرچه پخش میشد میدیدیم. غالب اوقات این «هرچیزی دیدن» نتیجهای جز تلف کردن وقت نداشت و حتی حیف پول برق!
اما سریالهایی هم پخش میشد که مسیر زندگی آدمهایی مثل من را تغییر میداد. یکی از آنها، سریال تلویزیونی هزاردستان بود.
در یکی از قسمتهای آغازین سریال، مفتش شش انگشتی به دستور هزاردستان- خان مظفر- به خانهی رضا خوشنویس و همسرش در مشهد رفت. مفتش، رضا خوشنویسی که پیر شده بود و همسری که فداکارانه در کنارش بود را در اتاقی حبس کرد. گفتگوی این پیرمرد و پیرزن، به خصوص حرفهای رضا خوشنویس، هنوز هم بعد از حدود ۳۰ سال از یاد من نمیرود. البته با کمی تقلب، چون هر وقت که حس کردم در حال کمرنگ شدن است به تماشای دوبارهاش نشستهام.
رضا خوشنویس نمیدانست مفتش برای چه به خانهی او آمده، نمیدانست چرا بازداشت شده، او سالها بود که در آن خانه، دور از هیاهو و در کنار همسرش به خطاطی مشغول بود و از توحشی که جامعه را دچار کرده بود - و حتی از خشونتی که روزگاری در خود داشت- فاصله گرفته بود.
این جای قصه مربوط به دوران عزل رضاشاه و اوایل سلطنت محمد رضا شاه بود. خوشنویس احتمالات را که بررسی میکرد به چیزی جز هنرش نمیرسد. حتی گفت: نکند این پسر(محمدرضا) که جای پدرش نشسته، خطاطی را قدغن کرده!
او گناهی در خود جز این که سرش به کار خودش بود نمیدید و میخواند:
هنر نمیخرد ایام، غیر از اینم نیست
کجا روم به تجارت؟ بدین کساد متاع؟
آن شب، تا پایان سریال مدام همین بیت را زمزمه میکردم و به محض پخش تیتراژ پایانی، سراغ دیوان حافظ رفتم و حافظ خوانی. چه حظی داشت، حظ ناب.
قصهی آن روزهای خوشنویس قصهی امروز نسل ما هم هست. فارغ از بی هنری امثال من، قصه همان است. ما از دل هزار بحران و بدبختی و مصیبت، از دل جنگ و خونریزی و کشتار، از وسط موشک باران و تشییع، از میانهی اعدامها، از وسط وحشت کمیته و لباس شخصیها و ... رسیدیم به اینجا که هیچ چیزی جز دوست داشتن همدیگر، جز رحم کردن به هم، جز مهربان بودن با هم، جز گذشت و صبوری نسبت به هم، نمیتواند ما را برای عبور از این همه بلا و به پایان رساندن عصر دیکتاتوری در ایران یاری برساند.
ناگهان اما رسیدیم به نسلی بعد از خود که آن دوران و عصر را ندیده و «بخشی از آن» از یکسو خیال میکند با صرف اراده و کمی شلوغکاری میشود دیو دیکتاتوری را شکست داد و از سوی دیگر کیمیای محبت را اصلا درک نکرده و سرتا پا خشونت و توحش است.
این بخش از نسل جدید به سبب در اختیار داشتن ابزار و وسایل مدرن، بیش از نسلهای قبل خود را محور جهان میداند و خیال میکند هرچه او درست میداند درست است و هر چه او خطا میانگارد خطاست.
راه حل این معضل بزرگ را نمیدانم ولی این را میدانم که نسل من تنهاست. نسل من ناچار است( یا ناچار خواهد شد) از توحش دیکتاتور و توحش این بخش از نسل جدید همزمان بگریزد و در کنجی به زندگی خود بپردازد که این دو طیف یکی از دیگری خطرناکتر است.
دوران دیکتاتوری دیر یا زود پایان خواهد یافت اما فردای بدون دیکتاتور با اینان روزهای روشنی نخواهد بود. هرچند تاریکی فردا، سیاهی امروز را موجه نمیکند ولی هم باید دیکتاتوری برچیده شود و هم بوی انسانیت به دماغ این جماعت بخورد تا فردایی بهتر در انتظار ما باشد.
اون روزگار ما از طرفی شوق شروع شدن برنامه کودک را داشتیم و یادمه ساعات شروع برنامه ها تصویر گمشدگان رو پخش میکرد .چقدر با دیدنشون من بهمراه برادر و خواهرهام داستانپردازی میکردیم که چگونه اینها گم شده اند.در عالم کودکی گم شدن آدمایی به اون سن و سال برایمان سوال بزرگی بود
ReplyDelete